در آخرین روزهای اولین ماه پاییز، برنده‌های آخرین ایستگاه تابستانی دوچرخه از حال و هوای نوجوانی‌شان گفته‌اند. از آرزوهای نوجوانی و اولین تجربه‌های نوجوانی و کلمه‌های نوجوانی و کیف نوجوان. چیزی به روز ملی نوجوان نمانده است. پس همراه شوید با این‌همه نوجوانی...

دوچرخه شماره ۸۵۰
  • بختك‌هاي بخت‌برگشته

در نگاه اول، سفرهاي فاميلي خيلي خوب به نظر مي‌رسد، اما وقتي كار به خوابيدن مي‌رسد، نظرت عوض مي‌شود. وقتي ‌كه مجبوري كنار كساني بخوابي كه چون آمده‌اند شمال، جوگير شده‌اند و يك پاتيل سير خورده‌اند! يا از طرف ديگر مجبور شوي بالش عزيزتر از جانت را كه از خانه دنبال خودت كشانده‌اي، به يكي از بچه‌هاي لوس بدهي.

خانجون نزديك بخاري خوابيده و مامان و زن‌عمو ته اتاق. بچه‌ها را هم چپانده‌اند بين من و مهناز. هرچي به خانجون گفتيم برو روي تخت بخواب، نرفت و آخرسر هم هيچ‌كس از روي رودربايستي روي تخت نخوابيد.

چشم‌هايم سنگين مي‌شود كه مهناز شروع مي‌كند: «بيا درباره‌ي جن و بختك حرف بزنيم.»

فقط همين را كم دارم. از پنجره، نور ضعيفي توي اتاق مي‌آيد. اتاق را حسابي گرم كرده‌اند. به بابا فكر مي‌كنم كه راحت بيرون اتاق خوابيده و كيف مي‌كند. لباس‌هاي بالاي سر بخاري برايم دست تكان مي‌دهند.

زيرپيراهن بابا، بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شود! انگار دارد نزديك مي‌شود. مهناز هنوز دارد از خاطراتش با جن‌ها مي‌گويد و من نمي‌دانم دكمه‌ي خفه‌كنش كجاست. خانجون يواش به مهناز مي‌گويد: «مي‌دوني اولين سكته‌اي كه زدم به‌خاطر چي بود؟» ماشاالله به اين گوش تيز! فكر مي‌كردم خوابيده.

مهناز با اشتياق مي‌پرسد: «به‌خاطر چي؟» خانجون مي‌گويد: «نصفه‌شب از خواب پريدم. حس مي‌كردم قفسه‌ي سينه‌ام خيلي سنگين شده. انگار كه يه بچه روش نشسته. گمونم از زير تخت اومد بيرون.» مهناز با ترس به تخت زير پايمان نگاه مي‌كند. مي‌گويم: «نگران نباش. اول پات رو مي‌گيره و بعد تا برسه به بالا، تو همه رو از خواب بيدار كردي!»

رويم را به آن‌طرف مي‌كنم. بالش زير سرم سفت است و بوي نم مي‌دهد و معلوم نيست چند نفر قبل از من رويش خوابيده‌اند. احساس مي‌كنم تمام بختك‌ها دورم كمين كرده‌اند.

* * *

احساس خفگي و سنگيني شديدي مي‌كنم. چشم‌هايم را باز مي‌كنم. پاهاي مهناز هم روي شكمم است. نمي‌توانم جم بخورم. چشمم به شكمش مي‌افتد كه يك قورباغه‌ي سبز لجني رويش جا خوش كرده است. نه مي‌توانم تكان بخورم، نه جرئت دارم صدايم را بلند كنم، نه مي‌توانم بگذارم روي شكمم بپرد.

آخرش كار از بختك و جن و پري به قورباغه رسيد! آب دهانم را قورت مي‌دهم و با ترس و لرز پايم را مي‌برم سمت قورباغه. قورباغه مي‌پرد كف پاي خانجون. خانجون چنان جيغي مي‌كشد كه همه از خواب مي‌پرند. چراغ روشن مي‌شود. مامان و زن‌عمو خانجون را باد مي‌زنند. بختك‌ها دورتادور اتاق ايستاده‌اند و با حسرت به قورباغه نگاه مي‌كنند.

 

ليلا موسي‌پور، 18 ساله از تهران

رتبه‌ي اول مسابقه‌ي «اولين من»

 

دوچرخه شماره ۸۵۰

سارا نجفي، 14 ساله از سروستان، رتبه‌ي اول مسابقه‌ي «كيف گرفت!»

 

  • گیرنده: خاطره

اتوبوس ترمز می‌كند. نرگس دستش را به میله می‌گیرد. آرام مي‌گوید: «یه لحظه خودت رو بذار جای اون. شاید تو هم بودي...»

نگاهش که می‌کنم، حرفش را می‌خورد. انگار تلخی نگاهم گلویش را می‌سوزاند. بطری آب را از کوله‌اش بیرون می‌آورد. اتوبوس دوباره ترمز مي‌كند.

- از این ناراحت نیستم که موفق شده. مي‌گم چرا هیچی به من نگفته. چرا یه تعارف خشک و خالي...

نرگس با چشم‌هایش می‌پرسد آب می‌خوری؟ منتظر جوابم نمی‌ماند و یک نفس بطري را سر می‌کشد.

گوشی را از جیبم درمی‌آورم.

«من خوشحالم که دوستم رو امروز اون بالا می‌بینم. اما آدم دلگیر می‌شه... تو دلت نگرفته؟»

 گیرنده: نرگس

اتوبوس نیمه‌شلوغ است. می‌خواهم بگویم از تراژدی غم‌انگیز اتوبوس‌ها خوشم نمی‌‌آید. از سمفونی هماهنگ جوراب دوهزار توماني و آدامس سه‌هزار توماني.

می‌خواهم بگویم دیگر تئا‌تر هم دوست ندارم تا قیافه‌اش را مچاله کند و از شاهکار‌های گروهمان حرف بزند و من بگویم تئاتر مدرسه‌ای این‌قدر افتخار ندارد! اما نمی‌گویم.

گلایه‌ها روی زبانم گزگز می‌کنند. خیابان را نگاه می‌کنم و به خاطره فکر می‌کنم که الآن توی اتاق گریم نشسته است.

«کم‌تر غر بزن، می‌دونم ناراحتی، اما اگه تو هم بودی از ذوق یادت می‌رفت.»

فرستنده: نرگس

اتوبوس ترمز می‌كند. نرگس دستم را می‌کشد و از اتوبوس پیاده‌ام می‌کند. و باز دستم را می‌کشد تا از خیابان رد شویم. آرام می‌گوید: «بدو...»

می‌خواهم بگویم نمی‌آیم، اما صدای شلپ ساکتم می‌کند. کفش نو‌ش رنگ گل گرفته. به کفشش نگاه می‌کند و چيزي نمی‌گوید.

جلوی سالن تبلیغ نمایش‌ها را نگاه می‌کنم. از لابه‌لای حرف‌های نرگس و آن مرد اسم خاطره شنیده می‌شود. نرگس برایم دست تکان می‌دهد که بیا. تا می‌خواهم بگویم من نمی‌آیم، تو برو و از طرف من هم نگاه کن، می‌گوید: «اسم خاطره رو گفتم، گفت بلیت‌ها قبلاً حساب شده. ببین چه‌قدر غر زدی!»

رديف اول نشسته‌ایم. نرگس آرام‌تر از همیشه زیر گوشم می‌گوید: «یاد اولین اجرامون افتادم. مثل همیشه غر می‌زدی! غرغرو! هیچ‌کس دیالوگش رو یادش نرفت. می‌دونی؟ کاش آدم روزهای خوبش رو توی شیشه‌ي مربا حبس کنه تا هروقت می‌ره سراغشون حسابی حالش شیرین بشه!»

بعد نفس عمیقي می‌کشد؛ از‌‌ همان نفس‌هایی که وقتی چند ساعت تمرین می‌کردیم و من می‌گفتم بچه‌ها از اول...

 -دوباره نمایش‌نامه می‌نویسی؟

پرده بالا می‌رود. در دلم می‌گویم نمایش‌نامه‌ها را توی شیشه‌ی مربا گذاشته‌ام. برای روزی که دوباره دور هم جمع شويم.

نور و آب و رنگ با هم مخلوط می‌شود. همه‌ی حواسم پیش روزهای خوبمان در شیشه‌ی ذهنم است. چیزي از نمایش نمی‌فهمم. چراغ‌ها روشن می‌شود. خاطره تعظیم می‌کند. نرگس به طرف صحنه می‌دود.

خنده‌ی چشم‌های خاطره را می‌بینم، برق چشم‌هایش را. چه‌قدر دلم برایش تنگ شده بود. بلند می‌شوم و از سالن بیرون می‌آیم. گوشی را از جیب درمی‌آورم.

«قرارمون، اولین جایی که اولین بار اجرا رفتیم.»

گیرنده: خاطره

دریا اخلاقی، 15 ساله از تهران، رتبه‌ي دوم مسابقه‌ي «اولين من»

 

دوچرخه شماره ۸۵۰

كيانا حجتي، 14 ساله از تهران، رتبه‌ي اول مسابقه‌ي «كيف گرفت!»

 

  • دست‌بند دوستي!

سکوت. کسی دوروبرم نیست. هیجان دارم. تپش قلب گرفته‌ام. سه‌تا نفس عمیق می‌کشم و از بطری یک قلپ آب می‌خورم. سمت چپم را نگاه می کنم. خالی و تاریکی.

زنی با لباس فرم و مقنعه می‌آید و چندتا صندلی آن‌طرف‌تر از من می نشیند و به چیزهایی که دستم است نگاه می‌کند. ای کاش ماسک می‌زدم. آن‌طوری کسی نمی‌فهمید چه‌قدر بچه‌ام و این طوری بهم زل نمی‌زد. یک لحظه حرف‌های مامان توی ذهنم می‌پیچد: «پشیمون می‌شی...»

پشیمان می‌شوم. دوست دارم بلند شوم و بروم، اما همین موقع تونل نورانی می شود. خانم لباس فرم‌پوش از روی صندلی بلند می‌شود و می‌رود پشت خط زرد می‌ایستد.

از جایم بلند می‌شوم و کوله‌ام را می‌اندازم پشتم. توی دلم از خدا می‌خواهم کمک کند ضایع نشوم. زمین زیر پایم می‌لرزد. به تصویر خودم توی شیشه‌ نگاه می‌کنم که حالا ایستاده است. نفس محکمی می‌کشم. در که باز می‌شود می‌روم تو.

واگن مترو خلوت است و خنک. همان وسط می‌ایستم. صدای قلبم را توی گوش‌هایم می‌شنوم. همان طور که تمرین کرده‌ام، شروع مي‌کنم: «خانوما، دست‌بندای دوستی... رنگ‌بندی داره... تنوع کارام بالاس... کسی خواست بیارم ببینه.»

سکوت. انگشت‌هایم یخ کرده‌اند. ضربان قلبم حتماً به 200تا رسیده! همان‌جا با خودم قسم می‌خورم که دیگر هوس استقلال مالی نکنم!

ایستگاه بعدی خودم را پرت می‌کنم بيرون. سرم گیج می‌رود. دارم از خجالت می‌میرم. دوست دارم فاتحه‌ی شجاعت را بخوانم، اما تصویر ضایع‌شدن جلوی مامان و شنیدن «دیدی گفتم» منصرفم می‌کند. دست اعتماد به نفسم را می‌گیرم و با هم سوار مترو می‌شویم.

این‌بار با صدایی که کم‌تر می‌لرزد می‌گویم: «خانوما، دست‌بندای دوستی... رنگ‌بندی داره... تنوع کارام بالاس... کسی خواست بیارم ببینه.»

دارم توی دلم به این جسارت نوظهورم آفرین می‌گویم که صدای دختربچه‌ی را می‌شنوم که به مادرش می‌گوید: «آخی... دختره اين‌قدر فقیره که باید بیاد تو مترو از این‌ها بفروشه.»

سكوت. یک لحظه انگار همه‌چیز تمام می شود. ته‌مانده‌ی اعتماد به نفسم می‌رود زیر چرخ قطار. قلبم از تپش می‌ایستد. انگشت‌های پایم توی کتونی یخ می‌بندند. معلق میان زمین و هوا، به زمان حال برمی‌گردم.

ساعت‌ها، صداها و نورها دوباره به کار می‌افتند. توپ داغ و زبری گلویم را خراش می‌دهد. چشم‌هایم می‌سوزند. دلم می‌خواهد مثل بچه‌ها جلوی همه هق‌هق‌کنان از مترو بزنم بیرون که یک نفر صدا می‌زند: «دختر خانوم بیا این‌جا.» برمی‌گردم.

- می‌خوام دست‌بندهات رو ببینم.

حلقه‌ی فلزی را که دست‌بندها را بهش گره زده‌ام جلو می‌برم. همان‌طور که بینشان می‌گردد، می‌گوید: «گفتی دست‌بندِ چی؟»

لبخندم از وسط تونل تاریک بر می‌گردد و روی لبم می‌چسبد.

- دوستی!

 

شكيبا معين، 17 ساله از تهران

رتبه‌ي دوم مسابقه‌ي «اولين من»

 

دوچرخه شماره ۸۵۰

ساحل خاكزادي، 16 ساله از كرج، رتبه‌ي اول مسابقه‌ي «كيف گرفت!»

 

  • دختری بر فراز تپه

-  فقط... یه ذره مونده...

دیگر نفسی برایم نمانده بود. زانوهايم دیگر نمی‌توانستند رکاب‌های دوچرخه را بالا و پایین ببرند. به تنه‌ی دوچرخه‌ نگاهی انداختم. چه‌قدر تمیز و نو بود.

وقتی بعد از یک دوچرخه‌ي كوچك دست‌دوم، دوچرخه‌اي بزرگ و دنده‌دار می‌خرید، حس خوبی بهتان می‌دهد. می‌خواستم همه‌ي کارهایی را که نمی‌توانستم با آن دوچرخه انجام بدهم، امتحان کنم. همیشه دلم می‌خواست از آن تپه بالا بروم و حالا تنها چند متر تا پایان باقی مانده‌ بود.

-  تموم شد! تموم!

بالأخره آن را فتح کرده بودم. بالا و پایین می‌پریدم و از شادی فریاد ‌ می‌كشيدم. حالا نوبت قسمت هیجان‌انگیز ماجرا بود؛ پایین رفتن از سراشیبی! با دوچرخه‌ام دور زدم و به مسیر مقابلم خیره شدم. کمی رکاب زدم تا دوچرخه راه بیفتد.

هرچه جلوتر می‌رفتم، سرعت بیش‌تري می‌گرفتم. باد به صورتم تازیانه می‌زد و میان موهایم می‌پیچید. برای یک ثانیه چشم‌هايم را بستم تا بهتر باد را احساس کنم.

احساس می‌کردم شخصیت یک فیلم هستم که بر فراز تپه‌اي ایستاده و باد موها و لباسش را در هوا تاب می‌دهد. آفتاب کم‌کم پشت کوه‌ها پناه می‌گرفت. منظره‌ی زیبایی پیش رویم بود. باد ملایمی می‌وزید و به من آرامش می‌داد.

-  یکتا! یکتا! چی‌کار داری می‌کنی؟

کسی مرا صدا می‌زد؟ چشم‌هايم را باز کردم. صدا واقعی بوده یا ساخته‌ی ذهن من؟

در مسیر آسفالت بودم. فرمان دوچرخه کج شده بود و داشتم به طرف بوته‌های خار مي‌رفتم.

- یکتا حالت خوبه؟

دردی زانویم را آزار می‌داد. دوچرخه‌ی خاکی‌ام را با زحمت از بین بوته‌ها بیرون آوردم.

- خوبم!

 

یکتا ادیبی، 13 ساله از تهران

رتبه‌ي سوم مسابقه‌ي «اولين من»

 

دوچرخه شماره ۸۵۰

مهديه شكوه‌نيا، 16 ساله از كرج، رتبه‌ي دوم مسابقه‌ي «كيف گرفت!»

 

  • اولين من!

دوچرخه از اين دوستان براي شركت در اين مسابقه تشكر مي‌كند:

مرضيه كاظم‌پور، 20ساله از پاكدشت،

نگين زماني، 13ساله از تهران و

سارا نجفي، 14ساله از سروستان

 

دوچرخه شماره ۸۵۰

درسا جعفري، 12 ساله از تهران، رتبه‌ي دوم مسابقه‌ي «كيف گرفت!»

 

  • گم‌شده

 

در من چیزی گم شده است

چیزی شبیه لبخندهای کودکی

شبیه گرمی دست‌های مادربزرگ

شبیه عطر بهارنارنج

میان باغ‌های گم‌شده...

 

در من چیزی گم شده است

چیزی شبیه سرخی لب‌های انار

شبیه تپه‌ای از شکوفه‌های گیلاس

شبیه یک بهار پاییزبودن...


در من چیزی گم شده است

چیزی شبیه آرزوی تو

که پیدا نمی‌شود...

 

مارال لطفی، 16 ساله از تهران

رتبه‌ي دوم مسابقه‌ي «آرزوي نوجواني!»

 

  • نوجوانی

 

ایستاده‌ام

در ایستگاه نوجوانی

کاش هیچ‌وقت

قطار بزرگ‌سالی

نرسد...

 

فاطمه‌سادات نباتی،14 ساله از تهران

رتبه‌ي دوم مسابقه‌ي «آرزوي نوجواني!»

 

  • تا ايستگاه آخر

 

صدای فالش سازدهنی

سوت قطار نوجوانی

آرزوهای خیالي و نمکی

کم نیست

فقط به قطار بگویید

آرام‌تر

تا ایستگاه آخر

راهی نمانده است

 

یاسمین اله یاریان، 16 ساله از شهرری

رتبه‌ي دوم مسابقه‌ي «آرزوي نوجواني!»

 

  • سفير

 

دلم می‌خواهد

دست‌هايم سفیر شوند

بروند

بروند

بروند

برسند  به جايي که خمپاره‌ها می‌افتند

و محکم در آغوششان بگیرند

تا دیگر کودکی روی آوار خانه‌اش نگرید!

 

نیلوفر قاآنی، 15 ساله از مشهد

رتبه‌ي دوم مسابقه‌ي «آرزوي نوجواني!»

 

  • هديه‌ي عجيب

 

روزي نمناك و آهسته

هديه‌اي عجيب دريافت خواهم كرد

كتابي با ورق‌هاي كاهي

با دست‌خط آشناي گذشته‌ها

كه خاطره‌ها در آن مي‌درخشند

كتابي مخصوص من

كتابي كه در آغوش من نوشته‌شده

كتابي كه نقش و «نگار»هايش را خوب مي‌شناسم

آن روز

ديگر نمناك نخواهد بود

وقتي من

هديه‌‌ي عجيب را باز كنم...

 

نگار جعفري مذهب، 16 ساله از تهران

رتبه‌ي سوم مسابقه‌ي «آرزوي نوجواني!»

 

  • آرزوي نوجواني!

دوچرخه از اين دوستان براي شركت در اين مسابقه تشكر مي‌كند:

مريم خالقي، 15ساله، محمد عيوض، 16ساله و مهسا منافي 16ساله از تهران

و شقايق نعمتي، 17ساله از ساوه

 

دوچرخه شماره ۸۵۰

حنانه هراتي، 12 ساله از تهران، رتبه‌ي سوم مسابقه‌ي «كيف گرفت!»

 

  • كلمه‌بازي!

برنده‌ها: حديث بابايي، 15ساله و روناك

دارايي، 12ساله از تهران 

و صبا خوشكلام، 14ساله از همدان

 

  • كيف‌گرفت!

دوچرخه از اين دوستان براي شركت در اين مسابقه تشكر مي‌كند:

 رقيه آفنداك، 14‌ساله از آستانه‌ي اشرفيه، فاطمه بغدادي، 16‌ساله از اراك، مريم زنده‌بودي، 16‌ساله از بوشهر، فاطمه برهاني، 12‌ساله و زهرا حقيقت‌منش، 16ساله از تهران، آنيتا اسكندري، 12ساله از زنجان، دلارام‌سادات باقري، 15ساله از شهرري و پريسا شادكام، 14ساله از نجف‌آباد

کد خبر 349972

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha